بعد از جلسه گفت:
بزار لُپ کلام و بگم بهتون
مردم این منطقه خودشون نمیخوان که تغییر حاصل بشه!
خنده تلخی و کرد و گفت : کار خیلی سخت تر شد!خیلی! مردم به حرف کسی گوش می کنند که ازش خدمت دیدن،براشون نون درست کرده!
مردم این منطقه سال هاست فقط حرف شنیدن !فقط حرف!
باید از مدارس شروع کنیم!
باید #آزادی باشه تا #حق بتونه رشد کنه!»
نامه کوتاه بود و تاریخ ساز:
به نام خداوند بخشنده و مهربان.
از: حسین بن علی به محمد بن علی و کسانی از بنی هاشم که نزد اویند
اما بعد،گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته میباشد!
والسلام.»
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
"گویی که دنیا هرگز نبوده است و گویی که آخرت پیوسته می باشد"
| با خودت تکرار کن. با خودم تکرار می کنم. |
بهراستی کدام نهصت؟! کدام مدینه فاضله؟
اینجا ریش میگذارند و جای پینه روی پیشانی!
اینجا در ادارات لحن اسلامی به خود میگیرند در پستو خوی لیبرالی.
کدام نهضت انقلابی اینقدر فشل است که همه را به زحمت میاندازد تا برای حلقه مدیریتی خود اندوخته جمع کند؟!
هرکه بیشتر دلسوزی کند برایش پاپوش درست کرده و به اتهام تلاش بر ضد امنیت ملی به زندان میاندازد.
حرف ها تکراریست اما دقیقا باید تکرار شود تا روزنههای نور بسته نشود.
اینجا دقیقا به وقت بخوربخور است|کسی به انتظار نایستاده|اما چه باک که بعد از یک شب طولانی طلوع آفتاب آمدنیست.
| انقلاب خمینی قرار بود بشود انقلاب حسینی|
سالها پیش که تنها تلفن ثابت بود، موقع رسیدن به خانه از منزل مادربزرگ؛ مادر زنگ میزد با تلفن که رسیدیم ! و نگرانیهای مادربزرگ تمام میشد.
اما حالا که تمام تکنولوژیها دست به دست هم دادهاند که بهم نزدیک شویم، دورتر شدیم!.
دوریایی که حتی موقع حرف زدن از پشت گوشی تلفنهمراه با یک سوءتفاهم موج اختلاف روابطمان را دربر میگیرد.
راه برای شیطان نزدیک شده اما ،برای اختلاف و جدایی دلها از هم.
مواظب دلهای هم باشیــم.
پرده اول:
ماموریت داریم بچه ها! فلانی که دانشگاه داره،اون یکی هم که مشهده باید از اونجا مستقیم بره اهواز،کار خودته!
-من؟؟؟
+آره!
- باشه.
هواپیمایی کارون اینبار موظف بود منو برسونه اهواز! یه مینی هواپیمای 40 نفره!
پرده آخر:
روستای مارون آخرین مقصد ما بود! خونه ای که داخلش 4 خانواده باهم زندگی می کردند! با اینکه سیل بند و با همت اهالی روستا زده بودند! باز خانه شان نم برداشته بود و بخاطر نشست زمین ویران شده بود،ولی با کمک کمیته امداد 4 سرپناه کوچک در حیاط برایشان ساخته بودند!
اصل ماجرا از جایی رقم خورد که مادربزرگ خانواده با گفتن هَــــلابیکُـــم» و کِل کشیدن به استقبالمان آمد!
آری برایشان از پایتخت ایران برای دو نوهی دامادش جهیزیه آورده بودند.
دیگر دلش انگار آرام گرفته بود!
از کنار نخل ها که می گذشتم انگار در کنار خودم بودم!
درباره این سایت